اینک نمونه ای از تأملات شاعرانه ی او که از صیادان معنی برگزیده ایم:
دست صـاحب همتـان کشـور دانش تهـی ست
طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست
عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به ناخوش گــذرد نیـم نفس بسیار است
دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت
همراه خویش بـــردم سـوز و گداز خود را
ســحر ز سـجده ی بت بـاز مانـدم از مستـی
به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!
من نه آنم که ز رخسـار تــو بـردارم چشم
بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!
نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند
سخن تازه کم و دزد سخن بسیار است!
نه محبتی نه دردی نه غمـی،از این چه حاصل
که چو صبح آه ســردی ز جـگر کشیده باشی
بازیگران دهــر ز خـــود غـــــافل اند و ما
در گوشه ای بـرای تماشا نشسته ایم!
صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر
انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!
عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند
خنـــده ی شــــــادی بــود با گـــریــه ی غــم آشنا
خنده زد بـرق بر اساس جهان
ابـــر بهـر چه می گریست بگو
بجـز از مـــرگ دوســتان دیـدن
حاصل عمـر خضـر چیست بگو
خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند
مستم و از خــود نمی بینـــم کسی هشیارتر!
مـــا قــوّت پـــــــــــــرواز نداریـــــــم،و گـر نه
عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را
چون ابـر به هر وادی و چون سیل به هر دشت
می گریــــم و می نالـــم و فـریاد رسی نیست
از بس که ستـم دیـده ام از مردم عالم
از مـردمک چشـم خـودم هـم گلـه دارم!
من یک شب از تــو دور شدم،سوختم ز غم
خورشید از فــراق تــو هر شب چه می کند
گفتی که چیست بـی لب مـن پیشـه ی لبت؟
خون می خورد ز حسرت آن لب ،چه می کند؟!
پروای من سوخته دل نیست کسی را
خاکستــــر پــــــــروانه خـــــریدار ندارد
♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥
میرزا محمد علی شیرازی(متوفی حدود ۱۱۲۰ه.ق)معروف به نعمت خان و دانشمند خان،از شاعران و مترسلان و طنز پردازان قرن دوازدهم است.نمونه ای از ابیات لطیف او را در اینجا میآوریم.دیوان او پیش از این در هند چاپ شده است.
شد یقیـن از قصــه ی یـوسف که از اعجــاز حسن
کف بریدن نیست مشکل،دل بریدن مشکل است!
کارم ز بس گنه به سرافکندگی کشید
نقاش دیــد رویم و شــرمندگی کشید!
عمری ست که کفرم به ترقی ست ز عشقش
تا حــال عجب نیست که ایمـــان شــده باشد!
دلـــم از بیـــم فــراق تـــو به خود می لـــرزد
همچو آن قطره که از گل نچکیده ست هنوز
پیش عشق از عقل خود کی لاف دانایی زنم؟
این قَــدَرها هــم من دیــــوانه نــادان نیستــم!
یا رب نگـاه کس بـه رخـی آشـــنا مکن
گر می کنی،کرم کن و از هم جدا مکن!
پــرده برداشت ز رخ شوخ ستمکاره من
می چکد رنــگ گل امـــروز ز نــظّاره من
*** *** *** *** *** ***
صائب تبریزی( شاعرقرن یازدهم)مشهورتر از آن است که نیازی به معرفی داشته باشد.غرابت مضمون و قوت لفظ،به ابیات او درخششی ویژه بخشیده و انتخاب بیتهای زیبا و در عین حال متفاوت را از میان سروده های او دشوار ساخته است.
زلـف مشکین تـــــو یـک عمـــر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا بـبـیـنـیـــم چه از آب بـرون می آید!
گر تــو گل همیشه بهـار زمانه ای
مـا بلبل همیشه بهــار زمـانه ایم!
از مـا خبــر کعبه مقصـود مپرسید
ما بـی خبــران قافله ریگ ِ روانیم
گفتگـوی کفـر و دین آخــر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
هــوا چکیـده نـــور است در شب مهتاب
ستاره خنده حور است در شب مهتاب
گـفـتـگــوی اهــل غفلـت قـابل تـاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!
ما را ز شب وصل چه حاصل که تـو از ناز
تا بـاز کنـی بنــد قبـا صبـح دمیـده ست!
بـــــوی گـل و بـاد ســـحری بـر ســر راه اند
گر میروی از خود،به از این قافله ای نیست
کمند زلف در گردن،گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
پیـــراهنی که می طلبی از نسیـم مصـر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای
در حسرت یک مصرع ِ پـرواز بلند است
مجـمـوعـه بـــر هــم زده بـال و پـــر من
نـه دیـن مــا به جـا و نـه دنیـــای مــا تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
داغ آن دریـانــوردانـم که چـون زنجیــر مـوج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!
نیست امـروز کسی قابل زنجیـــر جنـون
آخر این سلسله بر گـــردن مـا می افتد!
بزرگ اوست که بر خاک،همچو سایه ابـر
چنـــــان رود که دل مــــــور را نیـــــــازارد!
*** *** *** *** *** ***
وحید قزوینی(متوفی ۱۱۱۲ه.ق) از شاعران و دبیران و تاریخ نگاران و سیاستمداران دوران صفوی است.در اینجا نمونه هایی از نازک خیالی های او را به اهل تأمل تقدیم می کنیم:
چندان که می پرم به پـر و بال بی خودی
از عالـــم خیــــال تــو بیــــرون نمی روم!
گردش این ساغر خالی که گردون نام اوست
اهل دولـت را نمی دانــم چـرا مدهوش کرد؟!
چه بلایی تــو که از شـوق خرامیدن تو
جاده چون رگ به تن خاک تپیدن گیرد!
اهل دنیـــــا را ز غفلـت زنــده می پنـداشـتم
خفته دایم مردگان را زنده می بیند به خواب!
می برد آخر تو را خواب عـدم،غافل مشو
آمد و رفت نفسها جنبش گهـواره است!
اگـــر در خـــانهّ مـن نیست چیـــــزی
خجل گشتن ز روی میهمان هست!
دیــــدم آن چشمهّ هستی که جهـانش خوانند
آن قـدر آب کـز او دست تـوان شست،نداشت!
گر چه مهمان چو نفس مایهّ روح است،ولی
خفـه می سـازد اگــــر آیـد و بیــــرون نــرود!
واعـظ ! مکن دراز حـدیث عــــــــــذاب را
این بس بود که بار دگر زنده می شویم!
به ســان خــامهّ نقــاش،در عشـق
به مویی می توان کوهی کشیدن!
نمی آید به چشم از نازکی مانند بـوی گل
گر آید از لباس خویش آن گل پیرهن بیرون
دشمن دوست نمـا را نـتــــــوان کــــرد تمیـز
شاخ را مرغ چه داند که قفس خواهد شد!؟
♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥
سلیم تهرانی:زیبایی بسیاری ازتک بیتهای شاعران"طرز نو"که در زمانه ما به "سبک هندی" نامبردار است،گاه با حلاوت غزلی شیوا برابری می کند.این ابیات معمولاً کشفی تازه را در خیال یا زبان شعر در بر دارند و چنانچه به خوبی دریافته شوند،تا مدتها دست از سر خواننده و خاطر او بر نمی دارند.این ابیات این قدرت را نیز دارند که به سادگی وارد زبان مردم کوچه و بازار بشوند و به عنوان ضرب المثل به کار روند.
در اینجا برای نمونه ابیاتی از سلیم تهرانی را برگزیده ایم. سلیم از معاصران کلیم کاشانی است و در بیتی او را با چنین ظرافتی مورد تعریض قرار داده است:
بریـــده باد از آن طـور پای همّت من
که گر عروج کند کار من،کلیم شوم!
سلیم به سال(۱۰۵۷ ه.ق) در گذشت.مقبره کلیم و سلیم در کشمیر در کنار یکدیگر قرار دارد.دیوان سلیم را آقای رحیم رضا به سال ۱۳۴۶ به عنوان رساله دکتری تصحیح و سپس به چاپ رسانده است.
صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
آیینـه هـر چه دیــد فـــراموش می کند
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پــــروانه ای نسوختـه است از چــراغ ما
به صـورت تــــو بتـی کمتــر آفــــریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا
ز باد صبح محیط کرم به جوش آمد
پیـاله گیر که وقت گناه می گذرد!
می کنم در غبــار خاطر خود
آرزوهای کشــته را در خاک!
مطلبی در گفتگـوی مــردم دیــوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما نباش!
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نمــــاز رهــــروان کــوتـاه بـاشد!
عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این بـاغ نبــویی که جنــون می آرد!
ز ناز و غمزه در آن چشم هر چه خواهی هست
ولـی چـه ســـــود،اسیـــــران نگاه می خواهند!
در روزگار نیست مـــــرا چـون تـــــو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟!
در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنــون تازه ای ست
ای مرغ چمن از اثـر باد خــزان است
کاواز تو چون بلبل تصویر گرفته ست!
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتـــوب تــــو طفلان را کبوتــرباز کرد!
عشق را سلسله جنبـان تویی امــروز ای دل
بی تـــــو زنجیر جنون کوچه ی خاموشان بود!
مــــرا معـــانی کـــــوتاه دلپسند نبـاشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد!
♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥
کلیم کاشانی:شعر سبک هندی و ادبیات دوران صفویه نه تنها به خوبی شناخته نشده و آثار آن،چنان که باید،مورد تتبع و تحقیق قرار نگرفته،بلکه دیوار بلندی از پیشداوریها و قضاوتهای غرض آلود آن را احاطه کرده است.تأمل در نازک اندیشی های شاعران این دوران شاید روزنه ای فراروی شاعران جوان ما بگشاید تا به جای روی آوردن به شعر "ترجمه ای" یا غرق شدن در بازیهای زبانی که به سرعت رنگ می بازند،و به جای دست و پنجه نرم کردن بیهوده با قواعد دستور زبان و...فارغ از هر تقلیدی به درنگ در خویشتن و کشف قلمروهای نامکشوف خیال و فضاهای ناشناخته ی احساس و اندیشه بپردازند.ابیاتی که در اینجا آورده ام از ابوطالب کلیم(متوفی۱۰۶۱ ه.ق)،از مشهورترین سخنوران این شیوه است.تصور میکنم از بازخوانی بیت های او خسته نشوید.
ما ز آغــاز و ز انجـام جهان بی خبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ی ما را
به دست او دهد کـاغـذ هنــوز از گـریه تـر باشد
پــــرپیچ و تاب و تیــره و بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
این همسفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قـدمی پیش تر افتم!
گرچه ز تمکین حسن کم سخن افتاده ای
بوسـه فغـان می کند در لـب خـاموش تــو!
صــاحب آوازه در اقلیـــم گمنــامی منـم
نام خود را از زبان هیچ کس نشنیده ام!
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام،آب بـــرده دریـا را!
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گزارم اکنون نماز خود را!
گر چه این ره را به سر طی می کنم همچون قلم
سرنـوشـت تــازه ای هــــر گــام در راه مـن اسـت
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست؟
بسـیار به دنبـــال سخن فهــم دویده ست!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0